همنورد

کوهنوردی

همنورد

کوهنوردی

خاطره یک صعود زمستانه

کوهنوردها زمستون و خیلی دوست دارن  این روزها وقتی صبح از خونه بیرون می ام با توجه به اینکه خونه ما خیلی نزدیکه کوهه بی اختیار بهشون نگاه می کنم و از دیدن برف های سفید و دست نخوردشون لذت می برم و البته آه از نهادم بلند می شه .. 

 

سال ۸۰ بود یا ۸۱ درست یادم نیست ، هنوز کوهنورد نبودم فقط بعضی وقتها با خاله و شوهر خالم می رفتم برنامه های گردشگری و یا کوه های خیلی تفریحی . زمستون بود و ماه رمضون و کل فامیل هم خونه ما افطاری دعوت بودن به پیشنهاد خاله قرار شد با گروهی از دوستان کوهنورد اونا همراه بشم و بریم کوه " کندر " خاله به مامانم قول داد که ما به مهمونی و  افطار می رسیم و اصلا نگران نباشه . خلاصه ساعت 5 صبح راه افتادیم و من می خواستم روزه هم بگیرم که افراد گروه گفتن نمیشه و باید صبحانه بخوری و خلاصه ما هم خوردیم . 

برف زیادی باریده بود و کلی برف کوبی داشتیم به غیر از من و خاله ، شوهر خالم بود ( اقای یوسفی ) ، دکتر داستان گو ، آقای جوانمردی ، آقا جمشید و یه آقای دیگه که اسمش یادم نیست بعد از یکی دو ساعت به یه جایی رسیدیم که بین علما اختلاف افتاد که مسیر از کدوم طرفه خلاصه یکی از طرفین اون یکی رو مجاب کرد و ما ادامه مسیر دادیم غافل از اینکه داریم اشتباه میریم خلاصه با کلی سختی و برف کوبی ساعت 5 بعدازظهر رسیدیم به قله ، در حالی که قرار بود اون ساعت خونه باشیم ما بدون تجهیزات درست و حسابی ساعت 5 بعد ازظهر در حالی که تا بالای زانو مسیر برفی رو کوه پیمایی می کردیم تازه رو قله بودیم و دیگه نه نایی برای بازگشت نداشتیم  و نه وسایل شب مانی که کمپ بزنیم بدتر از همه اینکه مسیر و اشتباه اومده بودیم و خلاصه شب شده بود و ما حتی یک نفرمون هم هد لامپ نداشت به قول قدیمیا عمرمون به دنیا بود چون آنچنان مهتابی شده بود که انگار کوه رو برای ما چراغونی کرده بودن ، آقای جوانمردی که باتجربه ترین فرد حاضر بود خیلی اذیت شد همه مسیر و اون برف کوبی می کرد از یه دره قرار شد بیایم پایین تمام شب رو راه رفتیم  من که نه کفش کوه داشتم و با یه کیکرز رفته بودم و نه دستکش پر و ... داشتم می مردم اون شب مرگ و دیدم البته خداییش مردن خیلی هم بد نبود حس غریبی بود ولی اصلا زشت نبود یه جا که برای استراحت ایستاده بودیم و برای خشک کردن خودمون گون می سوزوندیم ( اون شب تمام گونها ی اون منطقه رو برای اینکه نمیریم سوزوندیم بیچاره گونها) من رو برفا دراز کشیدم و میشه گفت از حال رفتم تمام بدنم داشت یخ می زد یادمه دکتر یه انجیر گذاشت تو دهنم ولی حس نداشتم که بخورمش ، همینجور که رو برفا افتاده بودم تمام اتفاقات زندگیم مثل یه فیلم از جلوی چشمم گذشت می دیدم که الان دارم می میرم و فقط دلم برای مامانم می سوخت که وقتی جنازه منو ببینه چه حالی می شه و خودمو نمی تونستم ببخشم خلاصه به زور منو احیا کردن جورابامو عوض کردن دستکشای خودشو دکتر داد به من و دردسرتون ندم 5 صبح روز بعد رسیدیم به یه روستایی در حالی که ماشینامون یه جای دیگه بودن موبایلامون هم هیچ کدوم باطری نمونده بود واسش رفتیم مخابرات روستا و نگهبانو بیدار کردیم و زنگ زدیم و خبر دادیم که زنده ایم  

مامانم تا صبح بیدار بود و اشک ریخته بود همه فامیل هی زنگ می زدن و جویای حال ما بودن وقتی رسیدم خونه مامانم در و که باز کرد  منو بغل کرد و  های های زد زیر گریه بابام ایستاده بود کنار بهم نگاه کرد و گفت گنج و پیدا کردی و رفت بیرون خیلی خجالت کشیدم ولی تقصیر من نبود ، با وارد شدنم به خونه تمام فضای خونه بوی دود گرفت چون ما تمام شب رو هی کنار بوته های اتیش بودیم حسابی بوی دود گرفته بودیم  

اینکه اون شب توی شهر چه اتفاقاتی افتاده بود و دوستهای شوهر خالم بیچاره ها چی کشیده بودن تا گروه امداد و خبر کنن و اینا بماند ولی به خیر گذشت.ولی یه چیز جالب در مورد کوهنوردی اینه که هر چی برنامه سخت تر باشه خاطراتش بیشتره و لذت بخش تره البته می گن چون ما مازوخیستیم اینو می گیم ولی باور کنین اینجوریه  

 

یه توضیح بدم که بعد ها که من عضو گروه شدم و کلاسهای کوهنوردی و گذروندم دیگه از این مدل صعودها نداشتم برنامه ی سنگین هم اگه رفتم با برنامه ریزی و رعایت اصول ایمنی بوده خلاصه بل نگیرین ها ;)

نظرات 6 + ارسال نظر
حسام چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ب.ظ http://hessamm.blogsky.com

من اصلا دلیل یه همچین هیجاناتی رو نمی فهمم. توی زمستون فقط و فقط باید نشست زیر لحاف، یه هات چاکلت داغ گرفت دست راست و یه بسته کیت کت هم دست چپ، شومینه رو روشن کرد و تمام چراغ ها رو خاموش، روبروی تلویزیون... و فیلم دید! آی حال می ده. مخصوصا اگه فیلمش درباره یه گروه کوهنورد باشه که توی صخره ها گیر کردن و اینا. یعنی کیفش به اینه که می دونی جات امن و گرمه و داری هات چاکلت می خوری و فیلم تماشا می کنی...!!!

توصیه می کنم یه بار امتحان کن!

ولی در کل، جدای از شوخی هر چی کار سخت تر باشه - هر کاری، اونم کارهای دسته جمعی ۰ خاطره اش بیشتره.

ببین من با اون قضیه کرسی و برف و هات چاکلت موافقم بد جوووررر . اصلن فکر نکن که خودازاری دارم بیشتر روزهای برفی اتفاقن این مدلی که تو تصویر کردی می گذره و چه خوش هم می گذره ولی ..
وقتی به سرت می زنه که صبح بلند شی تو سرما کوله ببندی و بزنی به کوه و برف کوبی و عرق ریختن و فتح قله وقتی که برمی گردی یه دوش ابگرم می گیری و یعدش می ریری سراغ هات چاکلت و اینا اونوقت انگار همه دنیا ماله تو لذتش وصف نشدنیه

کامبیز جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ب.ظ

حیف این انرژی و روحیه جنگنده که لابلای کوه ها باید هرز بره. تو باید فضانورد میشدی تنهایی می رفتی بیرون از منظومه شمسی. سفینه ات خراب می شد ؛ خودت دست به آچار میومدی بیرون تعمیر می کردی ؛ با همون یه ذره بنزین ته مونده کارت سوختت بر میگشتی کره زمین و ما به تو افتخار می کردیم.

الکی می گفتی که دست به قلمت خوب نیست، قلمت جون می ده واسه داستانهای علمی تخیلی
خیلی بامزه بود کامنتت ;)

کامبیز شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:13 ب.ظ

شما بامزه ترتری که میگی بعد از حوادث اون شب تاریخی؛ با رعایت اصول ایمنی کوه می رفتی .اونوقت سر کلاس آموزش پات اونجوری میشه. فکر کنم اگر همون دفعه اول هم با شوهر خالت کلاس کوه رفته بودین سالم بر نمی گشتی. شاید یه جاییت می شکست ;)
کلا مثل اینکه کلاس هر چی رو میری تاثیر برعکس داره!!!

شاید باید اینو به قوانین مورفی اضافه کنیم

ولی تو کلاس تقصیر مربیه نه من البته یکسری اتفاقات تقصیر کسی نیست و می افته دیگه

محسن یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 ب.ظ http://after23.blogsky.com

اگه بعدها همه چیزو رعایت کردین پس چرا پاتون شکست؟
تازه شماها تازه کوهنورد شده بودید، آن هایی که کهنه کوه نورد شده بودند چرا چنین اشتباهی کردند؟
حالا راستشو بگو گنجو پیدا کردی بالاخره یانه؟

منظورم از رعایت همه چیز برنامه ریزی برای صعودهای زمستانه و اینا بود یعنی شناخت مسیر همراه داشتن جی پی اس ، تجهیزات زمستانه و ...

اون هایی هم که من باهاشون رفته بودم کوهنوردی رو دیمی رفته بودن و علمی یاد نگرفتن
حالا این شکسنگی رو هی بزنین تو سر منه بیچاره بابا اتفاقه دیگه می افته

محسن یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ب.ظ http://after23.blogsky.com/

خب اگر کوه نری خب اتفاق نمی افته. یعنی توی کوه اتفاق نمی افته و توی راهروی خونه که داری راه میری اتفاق می افته.
مثل ترانه (((((:

اخه یکی بگه که خودش در حال حاضر چند تا شکستگی و در رفتگی نداشته باشه استاااااااااااادددددددددد

رشاد دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 ب.ظ http://rashad.aminus3.com

شکستگی های محسن به دلیلیه که خودش مرتب تکرار میکنه (یه چیزی تو مایه‌ی تنبلی و این حرفا). ولی توصیه‌ای بکنم: هر روز صبح یک لیوان پر شیر (حتی همین شیرهای آبکی پاستوریزه) بخورید و پشت سرش یک ربع تا نیم ساعت پیاده‌روی کنید. عمراً اگر تا هشتاد سالگی استخوانتان بشکند. حتی اگر از بلندی (نه به بلندی کوه دماوند، چون در اون صورت دیگر شکستگی اهمیتی ندارد) بیفتید. مگر این که بخواهند استخوانتان را به زور بشکنند.

ممنون از راهنماییتون ولی استخون پای من در اثر شدت برخورد با سنگ خرد شده از جایی نیافتادم

در مورد شیر هم باید بگم که فعلا قراره یه دو هفته به صورت آزمایشی خام گیاه خواری کنم و لبنیات تعطیله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد