همنورد

کوهنوردی

همنورد

کوهنوردی

رشته کوه میشو - قله فلک

 5 تا 7 اسفند 89

برنامه گروه، قله فلک از رشته کوه میشو در شهرستان مرند بود به اصرار دوستان من هم عازم شدم تا حال و هوایی عوض کنم البته نه برای صعود برای گردش و تماشای منطقه و شهرهای اطراف ، عجب بادهای عجیب و غریبی داره این شهر مرند و جلفا  

 

  اینم یه آدم برفی نه چندان دلچسب برای این که نسرین به ارزوش برسه 

 

ورژن جدیدتر ادم برفی  

 اینم فتح یه تپه توسط اینجانب بعد از 6 ماه مصدومیت   

اشکالی داره وقتی ما داریم عسک می ندازیم آفتاب تو چشم ما نتابه ؟؟ نه واقعن   

 اینم عکس روی قله فلک - جای من خالیییییی 

مسافری در اتوبوس

 بعضی وقتا دیدن بعضی از صحنه ها خیلی رو ادم تاثیر می گذاره و بدیش اینه که هیچ کاری هم از دستت بر نیاد که انجام بدی در حالی که عمیقا دوست داری یه کاری برای طرف بکنی شاید در حد این که بتونی دست طرف رو بگیری و همراهش اشک بریزی ولی حتی این و هم نمی تونی انجام بدی ... 

 سوار اتوبوس شده بودم روبروم خانمی چادری نشسته بود صورتشو نگاه نکرده بودم به بیرون خیره شده بودم و غرق در افکار خودم بودم آفتاب از پشت شیشه به صورتم می خورد و در این سرمای صبحگاهی زمستون بسیار دلچسب بود ، گاهگاهی صدای نفر کناریم رو می شنیدم که با دوستش حرف میزد ولی توجه ای بهشون نداشتم و افکار خودم و دنبال می کردم و دنبال راه حلی برای مسئله ای می گشتم ، نگاهمو از خیابون برگردوندم به داخل اتوبوس که در یک لحظه با نگاه همون خانم چادری که مقابل من نشسته بود تلاقی کرد که ای کاش نمی کرد، اشک تو چشماش پر شده بود و از اینکه من اون چشمهای پر اشکش و دیدم شرمنده شد و به زمین چشم دوخت ، به سرعت نگاهمو برگردوندم و به خیابون زل زدم رشته افکارم پاره شده بود و به شدت متاثر شدم دوست داشتم دستشو بگیرم و بهش بگم برای همه پیش می اد قوی باش و اگه دوست داری اشکهاتو رو شونه های من خالی کن ولی ... 

 

شاید فکر کنید خیلی احساساتی شدم  ولی اصلن اینطور نیست لحظاتی هست که ادم به شدت احساس تنهایی می کنه و  من اون خانم و تو اون لحظه دیدم و هیچ کاری هم نمی تونستم انجام بدم

خاطره یک صعود زمستانه

کوهنوردها زمستون و خیلی دوست دارن  این روزها وقتی صبح از خونه بیرون می ام با توجه به اینکه خونه ما خیلی نزدیکه کوهه بی اختیار بهشون نگاه می کنم و از دیدن برف های سفید و دست نخوردشون لذت می برم و البته آه از نهادم بلند می شه .. 

 

سال ۸۰ بود یا ۸۱ درست یادم نیست ، هنوز کوهنورد نبودم فقط بعضی وقتها با خاله و شوهر خالم می رفتم برنامه های گردشگری و یا کوه های خیلی تفریحی . زمستون بود و ماه رمضون و کل فامیل هم خونه ما افطاری دعوت بودن به پیشنهاد خاله قرار شد با گروهی از دوستان کوهنورد اونا همراه بشم و بریم کوه " کندر " خاله به مامانم قول داد که ما به مهمونی و  افطار می رسیم و اصلا نگران نباشه . خلاصه ساعت 5 صبح راه افتادیم و من می خواستم روزه هم بگیرم که افراد گروه گفتن نمیشه و باید صبحانه بخوری و خلاصه ما هم خوردیم . 

برف زیادی باریده بود و کلی برف کوبی داشتیم به غیر از من و خاله ، شوهر خالم بود ( اقای یوسفی ) ، دکتر داستان گو ، آقای جوانمردی ، آقا جمشید و یه آقای دیگه که اسمش یادم نیست بعد از یکی دو ساعت به یه جایی رسیدیم که بین علما اختلاف افتاد که مسیر از کدوم طرفه خلاصه یکی از طرفین اون یکی رو مجاب کرد و ما ادامه مسیر دادیم غافل از اینکه داریم اشتباه میریم خلاصه با کلی سختی و برف کوبی ساعت 5 بعدازظهر رسیدیم به قله ، در حالی که قرار بود اون ساعت خونه باشیم ما بدون تجهیزات درست و حسابی ساعت 5 بعد ازظهر در حالی که تا بالای زانو مسیر برفی رو کوه پیمایی می کردیم تازه رو قله بودیم و دیگه نه نایی برای بازگشت نداشتیم  و نه وسایل شب مانی که کمپ بزنیم بدتر از همه اینکه مسیر و اشتباه اومده بودیم و خلاصه شب شده بود و ما حتی یک نفرمون هم هد لامپ نداشت به قول قدیمیا عمرمون به دنیا بود چون آنچنان مهتابی شده بود که انگار کوه رو برای ما چراغونی کرده بودن ، آقای جوانمردی که باتجربه ترین فرد حاضر بود خیلی اذیت شد همه مسیر و اون برف کوبی می کرد از یه دره قرار شد بیایم پایین تمام شب رو راه رفتیم  من که نه کفش کوه داشتم و با یه کیکرز رفته بودم و نه دستکش پر و ... داشتم می مردم اون شب مرگ و دیدم البته خداییش مردن خیلی هم بد نبود حس غریبی بود ولی اصلا زشت نبود یه جا که برای استراحت ایستاده بودیم و برای خشک کردن خودمون گون می سوزوندیم ( اون شب تمام گونها ی اون منطقه رو برای اینکه نمیریم سوزوندیم بیچاره گونها) من رو برفا دراز کشیدم و میشه گفت از حال رفتم تمام بدنم داشت یخ می زد یادمه دکتر یه انجیر گذاشت تو دهنم ولی حس نداشتم که بخورمش ، همینجور که رو برفا افتاده بودم تمام اتفاقات زندگیم مثل یه فیلم از جلوی چشمم گذشت می دیدم که الان دارم می میرم و فقط دلم برای مامانم می سوخت که وقتی جنازه منو ببینه چه حالی می شه و خودمو نمی تونستم ببخشم خلاصه به زور منو احیا کردن جورابامو عوض کردن دستکشای خودشو دکتر داد به من و دردسرتون ندم 5 صبح روز بعد رسیدیم به یه روستایی در حالی که ماشینامون یه جای دیگه بودن موبایلامون هم هیچ کدوم باطری نمونده بود واسش رفتیم مخابرات روستا و نگهبانو بیدار کردیم و زنگ زدیم و خبر دادیم که زنده ایم  

مامانم تا صبح بیدار بود و اشک ریخته بود همه فامیل هی زنگ می زدن و جویای حال ما بودن وقتی رسیدم خونه مامانم در و که باز کرد  منو بغل کرد و  های های زد زیر گریه بابام ایستاده بود کنار بهم نگاه کرد و گفت گنج و پیدا کردی و رفت بیرون خیلی خجالت کشیدم ولی تقصیر من نبود ، با وارد شدنم به خونه تمام فضای خونه بوی دود گرفت چون ما تمام شب رو هی کنار بوته های اتیش بودیم حسابی بوی دود گرفته بودیم  

اینکه اون شب توی شهر چه اتفاقاتی افتاده بود و دوستهای شوهر خالم بیچاره ها چی کشیده بودن تا گروه امداد و خبر کنن و اینا بماند ولی به خیر گذشت.ولی یه چیز جالب در مورد کوهنوردی اینه که هر چی برنامه سخت تر باشه خاطراتش بیشتره و لذت بخش تره البته می گن چون ما مازوخیستیم اینو می گیم ولی باور کنین اینجوریه  

 

یه توضیح بدم که بعد ها که من عضو گروه شدم و کلاسهای کوهنوردی و گذروندم دیگه از این مدل صعودها نداشتم برنامه ی سنگین هم اگه رفتم با برنامه ریزی و رعایت اصول ایمنی بوده خلاصه بل نگیرین ها ;)